ابرها آمدند. و بعد غبارها و دودها زمین را پر کردند و تاریکی همه جا را گرفت.خورشید ناپیدا شد. گفتند نیست اما آسمان و زمین به زبان ها شهادت می دادند که هست و خودش می گفت هستم. پس تا قبل از اینکه صبح بیاید«بدانید که هستم».خورشید زندگی چنان بود که هر چه می خواندی اش همانطور دریافت می شد. هر چه او را می نامیدی همان می شد و هر چه می گرفتی اش تو را به آن می گرفت… فرزندان نور و آنها که او را با نور شناخته بودند، آماده و منتظرش ماندندو از میان غبارها و دودها و ابرها با او در ارتباط بودند. اما اکثراً او رابسان غبارها و تاریکی ها گرفتند و خواندند، پس زندگی شان پر شد از تاریکی ها و غبارهای مرگبار… ابوجهل ها و یهوداها در زمین دودها بپا کردند تا جلوی آفتاب را بگیرند و بشر را از نور زنده و زنده کننده محروم سازند. اما خداوند می خواست آشکار شود و هر چه بخواهد همان می شود… خورشید انکار شد. تحریف و تمسخر شد. به بدترین ها نامیده شد. بدی کردند و در بارۀ او بد گفتند و بعضی گوش ها و چشم هایشان را بر بدیها گشودند و حتی به آن آلوده شدند…
بعضی دیگر مثل نمرودها و فرعون ها و اصحاب فیل با او جنگیدند… صبح که نزدیک شد خورشید خروشید و دانه های نورانی را در نورپرستان رویانید. اما غبارها و تاریکی ها را در وجود تاریکی زدگان به آتش کشید و آنان را برای همیشه گرفتار آتش ساخت…
… اصحاب نور، فرزندان آفتاب برای همیشه به خورشید ملحق و در آن زنده شدند.این شب قدر آنست که خورشید آسمانها و آفتاب جهانها را در شب تار و تاریک بشناسیم زیرا در روز روشن و هنگام ظهی هیچکس قادر به انکار و تحریف خورشید نیست مگر دروغ زادگان و ظلمت پرستان.
… خوشا بحال کسانیکه در تاریکی ها و غبارها شاهدان نورند و از ایمان و وفاداری پر می شوند.
خوشا بحال آنها که عهد خود را با نور ستارگان شب برکت دادند زیرا همۀ نورها از آفتاب جهانهاست.
خوشا بحال آنان که شهادتهای خود را در خورشید آسمانها گذاشتند زیرا خورشید در آنها روئید و آنان در خورشید روئیدند.
خوشا بحال آنان که نور زنده را می شناسند زیرا نور جهانها همانطور برای آنان است و برای همیشه با ایشان زندگی می کند.
خوشا بحال آنانکه خورشید زندگی را بزرگ می دارند و به بزرگی می خوانند زیرا اینان بزرگان آسمانند.
خوشا بحال آنکه کار او نجات از تاریکی هاست زیرا نورها و نجات ها را بخود جذب می کند.
… خوشا بحال آنانکه او را روح خود می دارند زیرا از او روح می یابند و به او می پیوندند.
بخش دوم از افشاگریهای مهندس محمد اصغری نیا (مدیر مسئول نشریه حرکت دهندگان) درباره شگردهای بازجویان دایره مذاهب وزارت اطلاعات در استفاده ابزاری از زندانیان امنیتی، وعدهها و تطمیعهای آنان که در سیر برخورد با ایلیا رام الله ( پیمان فتاحی) و جمعیت پیروان وی (الاهیون ایران – جمعیت ال یاسین) از سال 1386 صورت گرفت. گفتنی است که ایلیا «میم» تا کنون 4 بار توسط دستگاه امنیتی ایران بازداشت شده و مجموعا 400 روز را در زندان انفرادی و تحت شکنجههای شدید جمسی و روانی به سر برده است. این فیلم که در واقع نامهای به رهبر جمهوری اسلامی و مربوط به سال 1387 بوده است در 4 قسمت منتشر شد.
ايسمهاي معنوي با قدرت و به سرعت همه جا را ميگرفت. چند دهه قبل، فضاي معنوي آمريكا توسط بعضي از معلمين شرقي كه اكثراً هم از هندوستان بودند فتح شده بود. اين معلمان مانند سرنشينان كشتي كريستف كلمب بودند كه در رأس آنها راماكريشنا و شاگرد او ويوكاناندا قرار داشتند. بعد از سخنراني ويوكاناندا موجهاي شرقي گرايي پي در پي حيطههاي معنوي آمريكا را فتح ميكرد و به تصاحب مستتر فرهنگ معنوي شرق و عمدتاً هند دامن ميزد. معلمان و مبلغان ديگر فرهنگ كهن هند هم يك به يك از راه رسيدند و هر كدام منطقۀ بزرگي از ذهن و زمان آمريكا و سپس اروپا را فتح كردند. يوگاناندا، كريشنامورتي، ماهاريشي، اشو راجنيش، پرابهوپادا، ساي بابا، و ديگران. آمريكا و دنبالۀ آن كه اروپا بود شديداً تحت تأثير معنويت هندي قرار گرفته بود. برخي از اين افراد [مانند يوگاناندا] به كاخ سفيد هم رفت و آمد داشتند. جريانهاي مسيحي در برابر اين امواج فراگير و قدرتمند، هر روز ضعيفتر ميشدند و ميدانهاي جديدي را واگذار ميكردند. مردمي كه از افرادي مانند ساتياساي بابا، كريشنا مورتي، راجنيش و ماهاريشي الهام ميگرفتند صدها بار بيشتر از كساني بودند كه مثلاً از رئيس جمهور آمريكا الهام پذيري داشتند. آمريكا و اروپا داشت پر ميشد از جريانهاي معنوي هندي و در مرحلۀ بعد چيني. نفوذ معنوي چين عمدتاً از طريق جريان ذن و ورزشهاي رزمي از نوع چيني بود…
در اوج اين استحاله و غلبۀ معنوي، مسئولين آمريكايي تصميم گرفتند راجنيش را از ايالات متحده اخراج كنند و اين تصميم خود به جهش جديدي در تولد و تكثير انديشههاي هندگرا و بويژه انديشههاي راجنيش، در آمريكا و اروپا و ديگر كشورها منجر شد.
مسئولان آمريكايي براي برخورد با اين پديده فراگير تدابير ديگري را اتخاذ كردند و روشهاي نرم و چندوجهي را به كار بردند… بنيادگرايان يهودي و مسيحي فعال شدند. چند انجمن و سازمان بزرگ تبليغ مسيحيت به شيوه جديد وارد عرصه شد. به جريانهاي داخلي ميدان داده شد. بنابراين دهها جريان جديد وارد ميدان شدند. معماران امنيتي آمريكا راه را نه در سركوب و مقابله خشن با جريانهاي وارداتي بلكه در بالا بردن توان توليد و قدرت پاسخگويي يافتند و البته از راههاي ديگر، راههايي مانند كنترل و جهت دهي به جريانات وارد شده و تصرف نامحسوس مركز ثقل آنها…
بنابراين دهها جريان جديد بوجود آمد يا اينكه از حالت ناآشكار خارج و در سطح اجتماع ظاهر شد. سازمان علم مسيحي، كليساهاي خانگي، جرياناتي مانند هيپنوتيزم، اكنكار، ساينتولوژي، شمنيزم (و تنسكريتي)، ان ال پي و داستان پردامنهاي به نام تكنيكهاي موفقيت.
بعد از فروپاشي بلوك شرق و با قدرت گرفتن فرآيند جهاني شدن، كشورهاي اروپاي شرقي و خود روسيه هم هر چه بيشتر در معرض اين موج پيش رونده قرار گرفتند. تعداد مراكز مرتبط با يوگا و مدي تيشن در جهان دهها مرتبه از تعداد كليساها، مساجد و كنيسهها بيشتر شد و امروز هم بيشتر است…
اين امواج با وجود همۀ كنترلها و مقاومتها به ايران هم رسيد. جريانهاي يوگايي، كريشنايي، ساي بابايي، تي ام، تانترا، فالون كنگ و مانند اينها در همه جاي ايران و مخصوصاً در تهران ظاهر شده بود. ايسمهاي معنوي به دور از چشم متصديان فرهنگي در حال تحكيم ريشههاي خود بودند. اكيست ها، ساينتولوژيست ها، تانتريست ها، يوگيستها و بسياري ايسمهاي ديگر. جوانان و مردمي كه به اين جريانات گرايش يا تعلق خاطر داشتند، عموماً نيتي جز خداگرايي و تجربه معنويت نداشتند و حتي مي توان گفت از نظر هوشمندي معنوي، در سطوح بالاي جامعه قرار داشتند.
اما متأسفانه اثر آشكار و مستقيمي از خداوند زنده و حاضر، اثري از لااله الا الله، بسم الله الرحمن الرحيم، قل هوالله احد و اثري از توحيد و يگانگي در بعضي از اين داستانها ديده نميشد. بيشتر آنها به نحوي درباره خدا حرف مي زدند اما پيام لااله الا الله آنقدر در آنها مبهم و مستتر بود كه شايد تنها متخصصان اين زمينه ميتوانستند آن را بيابند و البته در بعضي از آنها چنين پيامي وجود نداشت يا حتي پيامي متضاد دريافت ميشد. در ميدان شلوغ اين ايسمها ايليا از «الله ايسم» حرف زد كه براي مردم به صورت الاهيسم به معناي خداگرايي، خدامحوري، خداباوري، خدادوستي و تسليم الهي بيان شده بود. الله ايسم واكنش و دكتريني بود كه ايليا در مقابل ايسمهاي مختلف مطرح كرد و تفاوتهاي زيادي با الاهيسم (كه از ريشه و سابقهاي كهن برخوردار بود) داشت اما در بين مردم اين دو مفهوم يكي تلقي ميشدند. الاهيسمي كه ايليا بعداً مطرح كرد يك روايت متفاوت، كامل و جامع و هماهنگ از الاهيسم كهن بود و با اطمينان كامل ميتوان گفت آموزههاي الاهيسم كه توسط ايليا تفسير و تبيين شده جذابترين، قويترين و كاملترين تفسير الاهيسم محسوب ميشد اما روايات ديگري نيز از الاهيسم وجود داشت كه توسط اساتيد مختلف در نقاط مختلف دنيا و در زمانهاي مختلف بيان شده بود. كتابهاي متعددي وجود دارند كه بيانگر اين روايات مختلف ميباشند.
ما الاهيسم را ترجمهاي از عبارت لااله الا الله ميدانستيم و الاهيون را كساني كه واقعاً و عملاً به لااله الا الله معتقد هستند و با آن زندگي ميكنند. الاهيسم مكتبي كهن و بسيار عميق بود و در ميان مكتبهاي باطني، بوضوح كاملترين، عالي ترين و قديمي ترين مكتب باطني محسوب ميشود. تاريخ الاهيسم به هزاران سال قبل بازمي گردد و ايليا آن را از معلمي بزرگ كه به او معلم جهاني ميگفت، آموخته بود.
«اولين و عمليترين نتيجة لا اله الا الله اين است كه همه چيز تسليم و در تصرف خداست و همگان ميبايست خود را آگاهانه تسليم خداوند نمايند.»
… در اين زمان ايليا سعي كرد الاهيسم را با شرايط زمان و مكان بيشتر هماهنگ كند و آنرا به تناسب مسائل اين عصر و شرايط موجود تفسير و تبيين نمايد. او سعي كرد كهن ترين و جديدترين علوم باطني را، همۀ روشهاي تفكر خلاق را و كاملترين و عميق ترين انديشههاي معنوي اين عصر را در زير سايۀ الله ايسم گردآورد و همه را با خداگرايي و توحيد هم جهت و موافق كند.
خداوند چنان با او بود و اسم خداوند آنچنان قدرتمند و شديد از او حمايت ميكرد كه اجازه نميداد هيچ انديشهاي از جريانات غيرالهي بتواند حتي براي لحظهاي در برابر اين حركت كه مبناي خود را لااله الاهو ميديد بايستد…
بسياري از كساني كه به جريانهاي انحرافي (مانند فرقه هاي روان گردان…) مبتلا شده بودند، دوباره به سمت خداگرايي و بازگشت به خداوند جهت گرفتند.[1] در سوال و جوابهايي كه با ايليا در جلسات عمومي مطرح ميشد يا برخي مناظرههاي كوتاه، همۀ آن انديشهها در برابر انديشه كائناتي لااله الا الله بلافاصله محو ميشد. لااله الا الله تبديل به اولين شعار ما شده بود كه آن را به صورت لااله الاهو بيان ميكرديم از اين جهت كه ظاهراً و البته ظاهراً، انعطاف پذيري و گسترۀ شنيداري بيشتري براي عبارت لااله الا هو وجود داشت.
«يكي از كليدي ترين اصول الاهيسم اين است كه حقيقت يكيست اما راههاي وصول به حقيقت بيشمار است. خورشيد يكي است اما از نقاط بيشماري ميتوان به آن نگاه كرد و به سوي آن رفت.»
طرح لا اله الا الله به سرعت در همۀ نمادهايي كه به نحوي مرتبط با حركت بود، اعم از موسسات، انجمنها و تشكلهاي ديگر قرار گرفت. آرم اصلي ال ياسين يك «لا» بود كه در آن «اله الا الله» هم آمده بود. آرم نشرتعاليم حق، كتاب تعاليم حق و بيشتر مراكز وابسته، الهام گرفته از لااله الا الله بود اما بعداً از دشمنان خود ميشنيديم كه اين آرمها صهيونيستي است يا مربوط به فراماسونرهاست يا چيزهايي از اين قبيل كه البته اينها حرفهايي بي اساس بودند. [2]
… مسئله الاهيسم و الاهيون هنوز آشكارا مطرح نشده بود و صرفاً چند تن از نزديكان از آن خبر داشتند. البته در اين سالها هيچ وقت ديگر هم آشكارا مطرح نشد چون خطر بزرگي در بيان آن وجود داشت. اين احتمال به قوت وجود داشت كه خود ما هم تبديل به يك فرقه شويم. ايليا كاملاً مراقب بود كه اين جريان فكري به يك فرقه تبديل نشود. او حتي براي اين منظور مركز تحقيقات فرقهها و جريانهاي معنوي را راه اندازي كرد كه از طريق آن همه جريانهاي معنوي، چه مثبت و چه منفي، همه فرقه ها، ضدفرقهها و پديدههاي نوين ذهن گرا يا معنويت گرا را عميقاً و به طور مستمر رصد ميكرديم و تحت بررسي داشتيم. ايليا نميخواست كه به سرنوشت ديگراني كه آنها را اتفاقاً خوب ميشناخت مبتلا شود و نميخواست در جاي پاي مدعيان، پا بگذارد. نميخواست پيرامون او جريان جديدي درست شود. او همۀ اين سالها را در بارۀ خدا و خداگرايي، در بارۀ اسم خدا و روح خدا، در بارۀ تسليم الهي، ايمان الهي و عشق الهي، در بارۀ توجه به خدا و حضور الهي حرف زده بود و تا جايي كه ما ميديديم و تجربه ميكرديم و مردم اعتراف كردند اكثر كساني كه با آنان برخورد كرده بود به خداوند، به كلام خدا، به نور تفكر و به روشنايي تحقيق پيوند خورده بودند، اما هيچ وقت شرايط آن مهيا نشد كه او آشكارا و بي پرده دربارۀ الاهيسم (الاهيسم باطني و كهن) حرف بزند. كتابهاي مرتبط با الاهيسم، انواع شاخههاي باطني كه همگي از تنه لااله الا هو استخراج شده بودند، سالها آمادۀ انتشار بود اما هيچ يك از آنها منتشر نشد. فقط سي چهل جلد از يكي از اين كتب و آن هم براي دوستان نزديكي كه در ايران يا خارج از ايران بودند، تهيه شد.
بعد از شايعات و دروغ سازي ها و جعلياتي كه ادارۀ اديان بطور مستقيم و ازطريق واسطه ها و نفوذي هاي خود در بارۀ استاد منتشر كرد تصميم گرفتم اين شايعات را در كنار واقعيات و تجربيات چند ساله ام تجزيه و تحليل كنم تا بدانم استاد كيست و ارتباط من با او چيست ؟
از فرض اول شروع مي كنم كه با همۀ زندگي ام مي توانم از آن دفاع كنم . يعني ازچيزي كه حقيقتش مي دانم تا آنچه با هزار دليل مي دانم دروغ و جعل واقعيت است.
فرض اول : او يك روح بزرگ است . يك پادشاه است . البته منظور من از پادشاه يك شاه به معناي مرسوم آن نيست .يعني فردي كه در اين دنيا كاخ دارد ، تاج دارد و غيره . بلكه منظورم از پادشاه آسماني ، يك روح بزرگ است . روحي از خداوند همانطور كه خداوند وعده داده است هر كس را كه بخواهد از روح خود برخوردار مي كند و اين وعده در همۀ كتب مقدس وجود دارد . من استاد را فردي بسيار خارق العاده و استثنايي مي دانم كه با وجود آنكه خودش در اين باره ادعايي ندارد و مدام مي گويد « من بنده و خدمتگزار خدا هستم و انساني مثل بقيه هستم » اما هزاران تجربه ، نشانه ، اتفاق ، رويا و دريافت كه در اين سالها توسط اين همه انسان گزارش شده است با قدرت تمام و با استحكام كامل ثابت مي كند كه او يك روح بزرگ است . آيا اگر همۀ جن و انس جمع شوند مي توانند اين همه نشانه ها ،روياها و اتفاقات را تا اين حد دقيق و به هم وابسته بوجود بياورند.
من دهها گزارش منتشر نشده در باره استاد خوانده ام و از شاهدان شنيده ام ، چون كار من همين است . بارها گزارشات مستند را ارزيابي كرده ام و هر گونه شك و ترديدي را رديابي كرده ام و بعنوان يك وظيفۀ كاري ، به دنبال حقيقت موضوع بوده ام . اگر همۀ چيزهايي كه من ديده ام و شنيده ام ، شايد اگر خيلي ها مي دانستند مي گفتند كه استاد خداست اما خود ايشان بارها و بارها اين گونه تصورات را در من و دوستان ديگر خرد كرده اند . من او را يك پادشاه آسماني مي دانم . فردي كه از قدرت و شعور خدايي و از نيروهاي آسماني برخوردار است . كسي كه امروز هم واجد همين توانايي هاست و البته تا امروز خودش چنين موضوعي را اعلام نكرده است بلكه بارها گفته است اگر قرار باشد من بت شوم خودم را هر طور كه شده مي شكنم و محكوم مي كنم .
همۀ ما، كساني كه استاد را مي شناسيم مي توانيم دهها دليل و نشانه را ذكر كنيم كه اثبات مي كند اومانند معدني از جواهرات است و آخرين نشانۀ ما اين است كه او كماكان زنده است و واجد همۀ آن شعورها و توانايي ها . و اين گوي و اين ميدان ، اگر كسي شبيه به اوست يا شبيه او مي تواند يا مي داند ، به ميدان بيايد تا ما او را روح بزرگ بناميم . اما مطمئناً اگر در همۀ اين سالها چنين كسي بود بايد نشاني از او پديدار مي شد ، كه نشد . آنچه براي من و بسياري از شاگردان استاد مسلم است اين است كه او بزرگترين معلم عصر ما در علوم باطني است و ما براي جزء به جزء اين حرفها خروارها دليل و نشانه و سند و تجربه داريم . بر خلاف بعضي از دوستان افراطي كه استاد را خداوند مجسم مي دانند من چنين اعتقادي ندارم بلكه او را انساني بزرگ و يكي از استثنائات مي دانم . انساني كه مثل همۀ ما محدوديت ها و ويژگي هاي انساني را دارد اما در موارد بسياري نشان داده است كه مي تواند فراتر از اين محدوديت ها حركت كند و آنها را در هم بشكند .من بر خلاف اين دوستان استاد را خدا نمي دانم چون بارها و بارها جنبه هاي انساني او را ديده و تجربه كرده ام . از طرفي خود استاد صريحاً و مؤكداً چنين چيزهايي را در بارۀ خود رد كرده اند و تأكيد ايشان در همۀ اين سالها اين بوده كه من تسليم و خدمتگزار خداوند هستم . من استاد را حلول خداوند در جسم انساني نمي دانم . اين را خود ايشان هم رد كرده اند اما با صدها نشانه و تجربه مطلقاً مطمئنم و بلكه آنرا زندگي و تجربه كرده ام كه او حامل روح خدا و برخوردار از روح خداست .
فرض دوم: اين است كه استاد حلول خداوند در جسم انساني و تجسم كامل خداست .بعضي از دوستداران استاد چنين عقيده اي در بارۀ او دارند اما همانطور كه در بيان فرض اول گفتم ، اين موضوع بارها و بارها از جانب خود استاد رد شده است . از طرفي براي ما مسلم است كه استاد هم يك انسان است با همان محدوديت ها ،ويژگي ها و مسائل زندگي انساني مي خورد ، مي خوابد ، مي خندد ، گريه مي كند، دعا مي كند ، گناه كرده است . تجربه هاي قبلي معمولي و عادي داشته است . با احترامي كه براي اين دوستان قائل هستم اما يافتۀ آنها را درست نمي دانم زيرا برحسب نشانه ها و تجربه ها نيست . ما كارهاي بزرگي از استاد ديده ايم كه مطمئن هستيم جهان امروز ظرفيت شنيدن بسياري از آنها را ندارد . طوري كه اگر تحت فشار قرار بگيريم مي دانيم بايد تقيّه كنيم و حتي بنابر نظر استاد انكار كنيم اما همان شعور خارق العاده و قدرت عظيمي كه در دعا و كلام ايشان است نمي تواند دليلي باشد بر قدوسيت و الوهيت ايشان . ضمن اينكه خود استاد بارها گفته اند كه من قديس نيستم و آواتار نيستم. ايشان خودش گفته است كه بارها گناه كرده است . مذهب را چندان رعايت نكرده و هكذا . چطور چنين فردي مي تواند قدوس باشد . د ر زماني كه اصلاً بحثي از انكار در ميان نبوده و اين موضوع براي آينده مطرح شده است ، خود استاد چنين فرضياتي را صريحاً رد كرده اند . آيا همين دليل كفايت نمي كند كه اين فرض درست نيست . اگرعاقلانه و منطقي به موضوع نگاه كنيم با وجود همۀ بزرگي استاد ، مي توانيم دهها دليل در رد اين فرض مطرح كنيم كه استاد حلول خدا در جسم انسان است . اگر اينطور است چرا سن استاد تغيير مي كند ،چرا غذا مي خورد ، چرا وزن او پايين و بالا مي رود ، چرا همسر و فرزند دارد ، چرا گريه مي كند و مي خندد ،چرا بارها توبه و استغفار كرده ، چرا دعا مي كند ، چرا سجده و تعظيم مي كند، و دهها چراي ديگر . اساساً بنياد تعليمات استاد لااله الاالله است و آن تسليم به خداست . بنابراين خودِ اين فرض در برابر همۀ تعليمات استاد قرار دارد و متناقض با همۀ تعليمات اوست . اين همان اعتقاد خطرناكي است كه استاد بارها گفت كه اگر اين انديشه شكل بگيرد به هرروشي دست خواهد زد تا خود را محكوم كند . من نمي توانم بپذيرم كه استاد واجد كن فيكون است و هر چه بگويد فوراً اتفاق مي افتد .بلكه معتقدم كه دعاهاي استاد مستجاب مي شود و صدها بار چنين چيزي را ديده ام . معتقدم پيش بيني او از آينده بسياربسياردقيق است و همين باعث آن گمان مي شود كه كلام او كن فيكون است يعني چيزي كه مخصوص خداست . اين حرف برخلاف قرآن است . يعني چيزي كه استاد در همۀ اين سالها تأكيد كردند هر چه با آن موافق نبود بدانيد انحراف است . در قرآن و كتابهاي ديگر ما به تكرار با اين آيات برخورد مي كنيم كه خداوند روح خود را به « هر كس» كه بخواهد مي دهد( دقت كنيد به هر كس كه بخواهد نه هر كس كه ما فكر مي كنيم مي دهد) .خداوند نور خود را به هر كس كه بخواهد مي دهد . خداوند هر كس (هر كس) را كه بخواهد از رحمت خود برخوردار مي كند . خداوند به هر كس كه بخواهد فيض خود را مي بخشد .نمونه هاي متعددي را مي توان در سطوح مختلف در همين زمان يا در طول تاريخ برشمرد كه داراي چنين امكاني بوده اند اما در قرآن يا كتب مقدس ديگر ما كسي را نداريم كه تجسم كامل خدا يا آواتار باشد . از طرفي ما در قرآن مقولۀ پيامبر يا امام هم داريم اما همين مفهوم را هم استاد در بارۀ خود بارها به صراحت رد كرده است .
فرض سوم : اين است كه استاد يك متفكر بزرگ و يك معلم بزرگ تفكر است .ما بارها توان خارق العاده و حيرت آور تفكر استاد را ديده ايم و مي دانيم او روش هاي بديعي را درحوزۀ دانش تفكر ابداع كرده است . انواع روش هاي تفكر توسط خود استاد طراحي و عرضه شده است . در پاسخگويي به سوالات جوابهاي بسيار هوشمندانه و خردمندانۀ او را شنيده ايم . گاهي ورود او را كه بيشتر مانند ناخنك زدن بوده به بعضي از مناظره ها ديده ايم . اكثر ما ديده ايم كه او چطور از زاويه هاي مختلف و بديع به موضوعات نگاه مي كند و از بالا مسائل را مي بيند .تأكيد چند سالۀ او مبني بر يادگيري تفكر و سوال سازي را در خاطر داريم اما اين دلايل ، به نظر من باعث نمي شود كه استاد را در اين وجه از شخصيت اش محدود و متوقف كنيم . اينكه استاد فقط يك متفكر بزرگ است قسمتي از واقعيت است اما هزاران نشانه و تجربه ديگر كه ارتباط با يك متفكر ندارد را چطور بايد توجيه كنيم . وقتي به آثار مكتوب استاد نگاه مي كنيم يا وقتي او را در كنار بزرگترين متفكران جهان و تاريخ – افرادي نظير افلاطون ، ارسطو و داوينچي – قرار مي دهيم و زندگي آنها و تفكرات و محصولات آن را با هم مقايسه مي كنيم مي بينيم كه او يكي از بزرگترين متفكران محسوب مي شود اما هزاران رويايي كه افراد در بارۀ استاد ديده اند، صدها گزارش كه در بارۀ توان خارق العادۀ او هست و تجاربي كه اكثر ما از آن خبر داريم و بعضي از ما خود ازشاهدان و تجربه كنندگان بوده ايم ، را بايد چكار كنيم . اگر استاد يك متفكر بزرگ است پس چگونه در حوزۀ معنويت تا اين حد اثر گذار است ؟ اگر استاد صرفاً يك متفكر بزرگ است، توانايي بي نظير و احاطۀ فوق العاده او در علوم باطني را چه بايد ناميد ؟
فرض چهارم :يك انسان بسيار عادي مثل همه كه هيچ فرقي هم با بقيه ندارد.
اين فرض خيلي جاي بررسي ندارد چون در همۀ اين سالها ما چيزهايي از استاد ديده ، شنيده و تجربه كرده ايم و اثراتي از او بجاي مانده كه تاكنون و هرگز از هيچ انسان عادي بوجود نيامده .من قبول دارم كه استاد يك انسان است اما اگر دچار فراموشي كامل هم بشوم نمي توانم قبول كنم او يك انسان عادي مثل همه است چون به محض اينكه با او برخورد كنم همان لحظات اوليه كافيست تا بدانم كه اين نمي تواند درست باشد . بنابراين اگر همه چيز را هم فراموش كنيم يا خود استاد انكار كند باز هم با اولين برخورد و تجربه اين نتيجه حاصل مي شود. بله، استاد يك انسان طبيعي است كه طبيعت حقيقي او كه همانا روح الهي است بروز كرده است.
فرض پنجم : بسياري از دشمنان گفته اند استاد شيطان است . آنها هيچ كدام از واقعيت هاي زندگي استاد و هيچ كدام از هزاران محصول و تجربه و دريافت اين همه انسان را انكار نمي كنند بلكه فقط جهت آن را تغيير مي دهند . از نظر آنها استاد خود شيطان است كه بصورت انسان درآمده است . آنها قدرت هاي خارق العادۀ استاد را ديده اند ، تخليه هاي روحي و خروج روح ها را ديده اند ، قدرت شفاگري عظيم استاد را ديده اند ،توانايي بي نظير او را در پاسخگويي به سوالات و احاطۀ حيرت انگيز او را در علوم باطني و روش هاي تفكر بارها و بارها ديده اند اما مي گويند قدرت او قدرت شيطان است و فقط شيطان مي تواند چنين كارهايي بكند . آنها قدرت استاد را در جذب مردم و جوانان مخصوصاً جذابيت فوق العادۀ او را در جذب و برقراري ارتباط با اقشار غيرمذهبي و خداگريز را قبول دارند و ديده اند كه او چگونه و با چه قدرتي مردم را با خدا پيوند مي دهد . اما همۀ اين جذابيت ها را ، جذابيت شيطان مي دانند . آنها مي گويند درست است كه استاد مردم را به خدا برمي گرداند اما آنها را از شريعت خدا و از مذهب محروم مي كند بنابراين معنويت بدون شريعت را آموزش مي دهد و اين خودش يكي از روش هاي شيطاني است . اين عده مي گويند شياطين و جنيان و ارواح شيطاني بسياري در ركاب استاد هستند كه شرايط را براي او آماده مي كنند و با او در كارها همكاري دارند. از نظر اين هويت شيطان پندار ، حتي آموزش كلام خدا توسط استاد، حتي توصيه هاي اخلاقي عالي او به پيروان و حتي دروغ نگفتن و تأكيد بر راستي و درستي همه حقه هاي شيطاني هستند . اينها مي گويند چون استاد خودِ شيطان است پس مي تواند موقتاً و بعنوان يك حقه ، روح هاي شيطاني را از مردم براند به همين دليل افرادي كه او را مي بينند بعداً از تجربه هاي معنوي و حالت زندۀ معنوي حرف مي زنند .
تحليل هاي كوبنده و قدرتمند زيادي بر اين فرض و ديگر فرض هاي مشابه وارد است . اگر اينطور است پس اين همه انسانهاي بزرگي هم كه در تاريخ اين كارها را كرده اند و عين محصولات و رفتارهاي استاد را داشته اند را هم بايد شيطان فرض كنيم . اين چطور شيطاني است كه نتيجۀ هر برخورد با او، نتيجۀ اين همه ديدارها و ملاقاتهايش ، نتيجۀ تعليماتش فقط يك چيز است : نزديك شدن به خدا . اين چطور شيطاني است كه همۀ تعليم او لااله الاالله است . در حالي كه مي دانيم همۀ تعليم شيطان چيزي غير از نقض توحيد نيست .اين چطور شيطاني است كه پيوسته و عملاً ما را به دانايي و نور آگاهي دعوت كرده ،چون شيطان فقط در حوزۀجهل است كه مي تواند باقي بماند. اين چطور شيطاني است كه اين همه انسان را به خدا و كلام خدا پيوند زده … از طرفي اينگونه تهمتها هميشه و در طول تاريخ به انسانهاي بزرگ وارد شده است . مسيح در بين اكثر همشهريان خود بويژه در بين علماء و بزرگان يهود به شيطان و روح شيطاني معروف بود . در كنار مسيح ، بزرگان بسياري را مي توان نام برد كه با همين اتهام و برچسب روبرو بوده اند.
پاسخ من به اين دشمنان اين است : اگر شيطان اين است كه من مي شناسم و تجربه كرده ام ، اگر شيطان اين است كه مرا به تجربۀ حضور خدا برده است ، اگر شيطان اين است كه مرا مشتاق و جوياي خداوند كرده و خدا را به زندگي ام وارد كرده است ، اگر شيطان اين است كه من همۀ نور و روشنايي زندگي ام را به واسطۀ او تجربه كرده ام پس هزاران سلام و درود بر اين فرد و همۀ زندگي ام فداي او .
فرض ششم : اين فرض را مي توان جنون آميزترين و نامعقول ترين فرض ممكن دانست . تا دهۀ شصت روش مشترك دستگاههاي اطلاعاتي در اكثر كشورها براي برخورد با معلمين معنوي ، فقط يك چيز بود :ترور شخصيت و تخريب چهره . محور اين ترور و تخريب اين بود كه دستگاههاي اطلاعاتي با هر روش ممكن از طريق شايعه سازي ،مدرك سازي ،مونتاژ فيلم و جعل اسناد تلاش مي كردندكه با معلمين بزرگ معنوي اين كار را بكنند تا از ديدگاه خودشان ضريب امنيتي جامعه را بالا ببرند. اتهاماتي مانند فساد اخلاقي ، كلاهبرداري ، سوء استفاده ، سوء نيت ، جاسوسي ،طراحي توطئه و غيره ازعناصراصلي اين روش تخريب بود . تقريباً همۀ اساتيد بزرگ يا هر فرد مشابه ديگري كه كمي در سطح جامعه مي توانست موثر باشد ،تحت اين پروژۀ اطلاعاتي (تخريب شخصيت و ترور رواني ) قرار مي گرفت . اشو راجنيش ،كريشنا مورتي ، ساتيا ساي بابا ، دالايي لاما ، ماهاريشي و بسياري از اساتيد و بزرگان ديگر تقريباً در اكثر سالهاي زندگي خود با امواج گستردۀ اين اتهامات روبرو بوده اند . اشو به اتهام فساد اخلاقي و انواعي از اتهامات مالي و اخلاقي و سياسي اخراج شد . صدها شايعه در بارۀ ساتيا ساي بابا به عنوان شعبده باز ، كلاهبردار ، شياد و همجنس باز طراحي و در سطحي گسترده در هند ، آمريكا و ديگر كشورها پخش شد . در بارۀ مجموعۀ اتهاماتي كه به هر يك از اين افراد وارد شده است و براي هر يك از اين افراد مي توان كتابي قطور نگاشت . در يكي از آمارهاي اطلاعاتي ارائه شده در ايالات متحدۀ آمده است كه فقط تا سال 1987 شانزده فيلم تخريبي (با تكيه بر مونتاژ و صحنه سازي ) در بارۀ بعضي از معلمان معروف هندي در آمريكا ، توسط موسسات وابسته به دستگاههاي اطلاعاتي آمريكا ساخته و در سطح پيروان عرضه شده است . بيشترين فيلم ها به ترتيب در بارۀ اشو راجنيش ،ساتيا ساي بابا ، ماهاريشي و كريشنا مورتي است . همچنين دولت چين طرح مشابهي را در بارۀ دالايي لاما و بعضي از لاماهاي معروف تبتي اجرا كرده است .
البته سالهاست كه از اين گونه پروژه هاي تخريبي خبر جديدي منتشر نشده است چون در واكنش به اين طرح پيروان اين معلمان بزرگ نيز دست به كار شدند و مونتاژهاي جديدي در بارۀ شخصيتهاي اصلي و كليدي جبهۀ مهاجم توليد شد . اين مونتاژهاي متقابل صرفاً به فيلم محدود نمي شد بلكه تحريف سخنان و تحريف واقعيات مربوطه هم در برنامۀ كار قرار گرفت . با بوجود آمدن روش هاي پيشرفتۀ كامپيوتري (مانند فتوشاپ و غيره ) و دسترسي عامۀ مردم به اين روش ها ،عقب نشيني تقريباً همزمان در اين زمينه ، از طرف اكثر دستگاههاي اطلاعاتي صورت گرفت و پروژۀ مونتاژ و تخريب شخصيتي مستقيم متوقف شد . واكنش متقابل پيروان مي توانست با همۀ شخصيتهاي كليدي نيروي مقابل همان كاري را بكند كه آنها با معلمان محبوب ايشان انجام داده بودند .
بعد از اين آگاهي عمومي ، حمله هاي تخريبي و ترورهاي شخصيتي شكلهاي پيچيده تر و جديدتري بخود گرفت .روش هايي مانند ترديد زايي ،ايجاد سوالات مخرب ،ابهام سازي و ديگر روش هاي جنگ هاي تبليغي و جنگ رواني .
اما در بارۀ استاد چه گذشت . دشمنان استاد ، در زماني كه استاد در اسارت و زندان بود ،سعي كردند از طريق روش هاي مختلف تخريب شخصيت ، نسبتهايي مانند ديوانگي ، اختلال رواني ،كلاهبرداري ،دروغ گويي و سوء استفاده را به استاد وارد كنند . و ما بلافاصله به قرآن مراجعه كرديم و ديديم به همۀ بزرگان تاريخ و با همۀ منتخبان خداوند چنين رفتاري صورت گرفته است . قرآن پر است از اين مثال ها ، از اتهاماتي كه به منتخبان خداوند وارد شده است : اتهام ديوانگي ، دروغگويي ، ساحري ، قدرت طلبي و غيره . به وقايع همين عصر را نگاه كرديم و ديديم دستگاههاي اطلاعاتي با اكثر بزرگان معنوي همين كار را كرده اند. به سالهاي گذشتۀ ايران نظر انداختيم ، ديديم با بسياري از شخصيتهاي اثرگذار همين طور رفتار شده است . و به بزرگان باطني گذشته ، به منصور حلاج، به محي الدين ابن عربي (خاتم العارفين) ،به شمس تبريزي ، به مولانا ، به حافظ و بسياري از بزرگان نگاه كرديم ،ديديم براي آنها هم عيناً همين اتفاقات افتاده است . اين برچسب و اين فرض بقدري متناقض و كج و معوج است مثل اينكه بگوييم چيزي به نام دريا وجود ندارد . دريا فقط يك سراب است كه در يك صحرا براي بيننده رخ مي دهد . بله ممكن است در بيابان با پديدۀ سراب روبرو شويم اما اگر هزاران نفر در اين دريا شنا كردند و شنا ياد گرفتند ، اگر هزاران نفر از اين دريا و در اين دريا صيد ماهي و مرواريد را آموختند ، اگر هزاران تجربه از اين دريا داشتيم ، اگر هر كدام از ما در خانه هايمان منبعي بزرگ از اين آب شفابخش دريا داشتيم ، آيا آنوقت هم مي شود گفت كه اين دريا فقط يك سراب است و همه چيز دروغ است . آيا دراين عصر و اين زمان مي توان حتي يك كودك چهارساله را هم با اين فرض متناقض و بسيار معيوب قانع كرد . فرض مي كنيم آن دريايي كه اين همه سال تجربه اش كرديم ، فقط سراب بود ، در بارۀ اين ماهي هايي كه گرفته ايم ، در بارۀ اين مرواريد ها ، در بارۀ آن همه تجربۀ مستقيم ، در بارۀ آنهمه تجربۀ شهودي ، در بارۀ آن بارانهاي رحمت كه هنوز از آن خيس هستيم ، در بارۀ اينها چه مي توانيم بگوييم ؟
ما در برابر كوهي بسيار بزرگ و نوراني قرار گرفتيم و حالا چند نفري كه در بين مردم ايران و جهان مشهور به دروغگويي ، حقه بازي و جعل و تزوير هستند آمده اند و مي گويند اين كوه بزرگي كه مي گوييد هيچ نوري ندارد . در قدم دوم مي گويند اصلاً اين كوه بزرگ نيست بلكه يك كوه معمولي است . بعد مي گويند اصلاً اين كوه نيست بلكه يك دره و سياه چال است . آيا در عصر ما دروغي بزرگتر از اين ممكن است مطرح شده باشد ؟
به نظر مي رسد كه هنوز هم ژن هاي عمروعاص ( حقه بازترين عرب در زمان علي (ع) و مشاور معاويه) ، گوبلز (دروغگوترين شخصيت سياسي و اجتماعي تاريخ) و سعيدالصحاف( معروف به گوبلز دوم) فعالند و نوادگان و فرزندان خلف آنها هنوز زنده اند و مانند غده هاي سرطاني ، خود را در پيكر اجتماع پنهان كرده اند . افشاگري در بارۀ دروغ سازان و در بارۀ گوبلزي ها و عمروعاص زادگان اولين دفاعي است كه مي توانيم از حقيقت داشته باشيم . اين اولين قدم مبارز حق در زمان حالاست.
فرض هفتم : توهم توطئه . يك نظريۀ ديگر در بارۀ استاد از جانب يكي از نهادها مطرح شده است . آنها توانمندي ها و ويژگي هاي استثنايي استاد را قبول دارند و آنها هم او را فردي خارق العاده و كم نظير ارزيابي كرده اند . طبق تحليل آنها استاد يك متفكر تمام عيار است و واقعاً اين تحليل اعتراف دارد كه نمي شود كارهاي بزرگ او را انكار كرد . اما آنها اين اتفاقات مختلف را از منظري بسيار بدبينانه و امنيتي نگاه مي كنند . براساس اين فرض استاد يك فرد استثنايي و بسيار توانا و فوق العاده هوشمند و متفكر است كه بعنوان يك ليدر مخفي آمريكا و غرب در ايران سالهاست مشغول فعاليت است . با اين فرض استاد قصد دارد مردم را در عين پيوند به معنويت از دين و شريعت اسلامي باز دارد. او مي خواهد پلوراليزم (تكثر گرايي و تنوع گرايي) ديني را گسترش دهد و معنويت آزاد را ترويج دهد و اينها يعني تيشه به ريشۀ مذهب و شريعت . از اين ديدگاه استاد يك بدعت گذار است و مي خواهد با تكيه بر توانايي تفكري و تخصصي خود در علوم معنوي بدعت ها را به تدريج وارد دين كند . در اين فرض او تا حد بزرگترين و مخفي ترين مبلغ مسيح گرايي (نه مسيحيت گرايي) در كشورهاي اسلامي شناخته مي شود . با اين ديدگاه ، تأكيد استاد بر غيرمذهبي بودنش و بي ابايي ايشان از اعتراف به گناه و ديگر پديده هاي غير مذهبي در بعضي از سخنراني هاي عمومي ،روشي است براي جداسازي معنويت از دين . در اين فرض استاد فردي بسيار استثنايي و فوق العاده شناخته مي شود كه مورد توجه استكبار جهاني قرار گرفته است و توسط آمريكايي ها هدايت مي شود . اين همان فرضي است كه آمريكايي ها سالها پيش دربارۀ اشو راجنيش معلم بزرگ تانترا مطرح كردند مبني بر اينكه راجنيش مهرۀ شوروي سابق در آمريكاست يا مشابه چيزي كه در بارۀ كريشنا مورتي و دالايي لاما مطرح شده است . براساس اين فرضيه بدبينانه امنيتي عدم مخالفت مستقيم استاد با نظام نوعي تاكتيك تلقي مي شود و عدم برخورد ايدئولوژيك ايشان با اصول مذهبي و سنتي هم يك تاكتيك به حساب مي آيد. طبق اين نظر ، استاد قصد تصرف حكومت اسلامي و حتي تغيير در كليۀ كشورهاي مسلمان را دارد. اين فرض مي گويد گسترش قدرت مردمي و راه اندازي تشكل هاي مردمي (ngo ) يك حركت خودجوش نبوده است بلكه برنامه اي طراحي شده از طرف استاد بوده است كه قدم به قدم اجرا شده .
اما اين تحليل و فرض امنيتي كه همه چيز را از پشت يك عينك كاملاً دودي و سياه مي بيند و اولين اصل آن بدبين بودن و به همه شك داشتن است ، تا چه حد مي توانددرست باشد؟ يك زماني مي گفتند آمدن موبايل به ايران يعني سقوط انقلاب و ايران اسلامي . چون مي گفتند آزاد شدن موبايل يعني دسترسي همۀ مردم به وسيله اي مانند بي سيم ، با اين تفاوت كه اين بي سيم در آن واحد مي تواند با همه جا ارتباط داشته باشد و غيره . طبق اين فرض ورود پديدۀ موبايل يك توطئه برضد اسلام و نظام محسوب مي شد . چند سال قبل از آن ، اين گونه نظريه پردازان در مدارقرار گرفتن بعضي ماهواره هاي راديويي و تلويزيوني را نقشه اي براي براندازي كشورهاي اسلامي و در رأس آنها ايران تلقي مي كردند . براساس اين ديدگاه مردم دو گروه هستند ، عده اي متهم هستند و عده اي مجرم . هيچ چيز خوبي در اين دنيا نيست و همۀ خوبي ها ، پوشش هايي هستند براي توطئه هاي شومي كه در دل آنها نهفته شده است . طبق توهم توطئه ، دكتر سروش جاسوس غربي هاست و كسي است كه براي نابودي اسلام و فلسفۀ اسلامي تيشه اي از جنس قلم به دست گرفته است . سعيد حجاريان شكل پيشرفته اي از مسعود رجوي است . آقاي مهاجراني يك مهرۀ انگليسي است و خود آقاي خاتمي كسي است كه با نظريۀ معروفش شانه به شانۀ آمريكايي ها زده است و اسلام را در خطر جدي قرار داده است .در گذشته اين فرض چنين حكم مي داد كه دكتر شريعتي نه اسلامي است نه انقلابي بلكه فردي التقاتي است و اعتقادات محكمي ندارد .
به فرض محال كه استاد چيزي نباشد كه ما ديده ايم ، شنيده ايم ،تجربه كرده ايم و يافته ايم . به فرض محال اين درياي بزرگي كه جلوي چشم ماست و هزاران بار تجربه اش كرده ايم و آثار اين تجربه را با خود داريم فقط يك سراب باشد . به فرض محال اين معدن جواهر يك معدن سنگ باشد و همۀ تعليمات و كارهاي استاد دروغ باشد (كه البته چون همۀ حرفها و كارهاي استاد انعكاس كلام خدا و اسم خدا بوده چنين تعميمي بسياربسيار خطرناك خواهد بود ) . به فرض محال استاد از روح خدا برخوردار نيست و خودِ خودِ شيطان است . فرضاً كه استاد جذام مسري دارد و فرض هاي ديگري كه سالهاست دشمنان استاد سعي در بافتن آن دارند، اما من بازهم و بازهم و بازهم به او عشق مي ورزم و او را با تمام وجودم دوست دارم و او را مي خواهم. او هر كه باشد و هر چه باشد ، من مسير حقيقي زندگي را با او يافته ام و با او طي خواهم كرد . او هر كه باشد ، خدا را دوباره برايم كشف كرده و خدا را به زندگي ام آورده و مرا به تسليم و خدمتگزاري واداشته است . او هركه باشد و هر چه باشد ، معلم محبوب من است ، دوست من است و روح من است . او حتي اگر دشمن من هم بشود ، اگر هزاران بار مرا از خود براند و اگر مرا قطعه قطعه كند باز هم به او عشق مي ورزم و تا ابد به او وفادارم . آيا كسي مي تواند از روح خود جدا شود . او كه با همۀ زندگي ام و با تمام وجودم مي دانم كه روح بزرگ و انساني آسمان وار است روح من است .
معاويون و منافقان سالهاست كه تلاش مي كنند بگويند ايليا چنين و چنان است. آنها هر راهي را كه مي توانستند ، ناجوانمردانه ترين و بي رحمانه ترين راهها را در چند ماهي كه استاد در اسارت حكومت بود رفتند . روش هايي كه حتي سازمانهايي مثل سيا ،كي جي بي (اطلاعات شوروي سابق) ، و سازمان اطلاعاتي اسرائيل و انگلستان هم تابحال انجام نداده اند چون آنها با اينكه هيچ ادعايي هم ندارند و خود را پسرعمۀ پيامبر اسلام ، فرزند علي ، سرباز امام زمان و ولايت مدار نمي دانند ، بلكه خود را انسانهايي عادي و حتي طبق اعترافات خودشان بسيار آلوده مي دانند ، با اين وجود اين نوع رفتارها و عمليات ظالمانه و جنايتكارانه را بيش از حد ضدبشري و ضد انسانيت تلقي مي كنند . ما مي توانيم شبيه رفتارهايي كه مأموران كفتارصفت با ايليا داشتند را در شكنجه گاههاي مخوف معاويه و يزيد ، در شكنجه گاههاي خلفاي عباسي و نيز در اسناد تاريخي گشتاپو و اس اس كه مسئول قتل مخفيانۀ ميليونها نفر و ترور شخصيتي بسياري از بزرگان آن زمان بود ، جستجو كنيم . درزمان امروز اين رفتارها انطباق بسيار دقيقي با عملكرد شكنجه گران طالبان در افغانستان و عملكرد القاعده و بن لادنيزم دارد . مي خواهم فرض را بر اين بگذاريم كه دروغ بافي ها ، سندسازي ها و جعليات ادارۀ برخورد با اديان درست باشد ،فرض كنيم كه استاد مسائل زيادي دارد ، فرض كنيم كه استاد خطاهاي زيادي دارد ، فرض كنيم كه استاد مثل همۀ ما اشتباهات و انحرافات زيادي دارد ،حتي با وجود اين فرض هم او همچنان معلم و سرور و مقتداي ماست . مگر ما استاد را با ذهن دلالانه انتخاب كرديم كه بخواهيم در بارۀ او معامله كنيم ؟ ما او را با روح و قلب خود برگزيديم و تا ابد با او خواهيم بود . مگر ما استاد را بر اساس تبليغات تلويزيوني يا حكومتي پذيرفتيم ؟ ما او را طبق تبليغاتي كه خدا در روح و درون ما به راه انداخت انتخاب كرده ايم و تبليغ خدا حقيقت محض است . مگر او قيمتي از ما گرفته جز اينكه با تمام وجود خود براي خدمت به خدا به نجات ما مشغول بوده است . من فرض محال را براين مي گيرم كه استاد همان چيزي باشد كه حقه بازترين و دروغگوترين موجودات اين زمان يعني باند روباهها و ميكروب ها مي گويند ، فرض را بر اين مي گيرم كه آن چشمۀ زندگاني ، آن چشمۀ شفابخش و روح بخشي كه در اين سالها بارها و بارها از او نوشيده ام و هر بار در اين نوشيدن تواني جديد و نوري جديد يافته ام ، فرض محال را مي گيرم كه اين چشمۀ زندگي ، اين آب شفابخشي كه حتي با وجودي كه ماههاست او را نديده ام ، يك كوزۀ پر از آن آب را دارم ، اين چشمۀ آب نيست و به قول منافقان حقه باز چشمۀ اسيد و آتش است . آيا كفتارها با حماقت و ناداني خود فكرمي كنند كه حتي اگر من چنين فرض محال و دروغي را هم راست بگيرم ، پيوند و وفاداري ام را از دست مي دهم ؟ مطمئن باشيد در خواب هم اين را نمي بينيد چه برسد به بيداري . خداوند او را در روح ما آشكار كرده است كه او كيست . شما كه هيچ ، كفتارهاي بزرگتر و روباههاي پيرتر از شما هم اگر در تمام عمر در گوش ما بخوانند نمي توانند چيزي را كه خدا در روح و قلب ما به ما نشان داده است ، از بين ببرند . خداوند با هزاران دريافت و رويا و تجربه و شهود بر ما آشكار كرده است كه او نجات دهنده و مقتداي ماست . اين نگاه را ما خودمان نساخته ايم كه آن را بتوانيم از بين ببريم . حتي استاد هم آن را براي ما نساخته و بارها ديده ايم و شنيده ايم كه چكاركرده تا اين نگاه و ايمان را بيازمايد و گاهي سعي كرده كه آنرا بشكند . اين نگاه و ايمان را ، اين وفاداري را ، اين پيوند و ارتباط را خداوند به ما داده پس هيچ چيز و هيچ كس ، هيچ حقه و نيرنگي و هيچ حقه باز و نيرنگ بازي نمي تواند آن را از ما بگيرد . اين وفاداري يك پيوند الهي است ، يك بركت و رحمت الهي است پس هيچ كس قادر نيست آن را از بين ببرد . شايد با زور و اجبار به ضرورت مدتي آن را پنهان كنيم و به تقيه كه از بنيانگذار شيعه ، صادق آل محمد (ص) آموختيم روي آوريم اما اگر هم موقتاً پنهانش كنيم قويتر و قويتر مي شود . اي نادان ها حضرات كفتار و حضرات منافق . باز هم مي خواهم فرض بدتري را مطرح كنم . بر فرض كه خدا هم اين رحمت و بركت را از ما دريغ كرده بود و چيزي از درون و در روح و دريافتمان بر ما آشكار نشده بود ، بر فرض محال حرفهاي حقه بازانۀ شما درست بود و استاد انحراف و خطا داشت . خوب مگر اين همه بزرگان تاريخ و اين همه بزرگان اديان مسائل نداشته اند …
در پايان اين مكتوب يك بار ديگر هم آخرين عزم و عهد و روش خود را اعلام مي كنيم. فرض كنيم همۀ ديدگاههايي كه دربارۀ استاد هست ،حتي آنها كه متناقض همديگر وبر ضد هم هستند درست باشند يا همۀ آنها غلط باشد . فرض كنيم استاد همان چيزيست كه تجربه ها ، نشانه ها، روياها و دريافتهاي ما در اين سالها به ما گفته اند يا اينكه فرض كنيم همۀ تجربه هاي ما دروغ بوده ، همۀ نشانه ها دروغ است ، همۀ روياها دروغ بوده اند ،فرض كنيم كه استاد يك انسان بزرگ است يا روحي از خداوند يا يك انسان معمولي و مثل همۀ ما يا يك كافر و ديوانه و بدعت گذار يا يك شياد يا ليدر آمريكايي ها يا حتي شيطان . من او را با تمام وجودم دوست دارم و به تعليمات او عشق مي ورزم . من دلال نيستم كه ببينم چه چيزي گيرم مي آيد تا پا به ميدان بگذارم و اگر نبود فرار كنم ، من معلم خود را عاشقانه دوست دارم . نه چون خدا يا روح خدا يا انساني بزرگ يا شيطان يا آدم معمولي است. او را دوست دارم چون خوبترين چيزهاي زندگي ام را از او آموختم . او را دوست دارم چون نوراني ترين انديشه ها را از او به يادگار دارم . او را دوست دارم چون او كاشف دوبارۀ خدا براي من است و مرا متوجه خدا و جوياي خدا كرده است . او را دوست دارم چون تسليم به خدا و خدمت به خدا با او برايم معنا گرفت . او را مي خواهم چون او عالي ترين و عميق ترين بشري است كه تا بحال تجربه كرده ام . او را مي خواهم چون عظمت اسم خدا را او به من ياد داد . او را دوست دارم چون با او دوباره متولد شده ام و زندگي من با او و در او معنا دارد . من معلم و راهنماي خود را دوست دارم چون خدابا اوست . به او عشق مي ورزم چون دوست داشتني است . اما مي خواهم بگويم اگر حتي جنون آميزترين و نفرت انگيزترين فرض ها در بارۀ استاد من درست مي بود ،اگر او حتي كافر هم مي بود ، اگر او بر ضد من و دشمن من مي بود ، بازهم او را مي خواهم . باز هم او را دوست دارم . باز هم تا ابد به او وفادارم و تا ابد با او خواهم بود . چند سال پيش يكبار استاد به من گفت تو هميشه با من هستي … من مي دانم و بلكه با تمام ذرات وجودم مطمئنم كه مقصد او فقط وفقط خداست . اما اگر مقصد او جهنم هم بود با همۀ اشتياق و وفاداريم با او همراه مي شدم چون مي دانستم او در جهنم و براي جهنميان هم طرحي الهي دارد :نجات جهنميان ازآتش پشيماني و محروميت از نور و حضور.
يکي از اتهاماتي که دربارۀ ما مطرح ميشد اين بود که ما ميخواهيم اسلام را با اديان ديگر و بويژه دين مسيحيت و يهود تلفيق کنيم. طرح اين اتهام عللي داشت و مثل بخش اعظم شايعات كه بي پايه و كذب بودند، چندان بي اساس نبود.[2] يکي از علل به وجود آمدن چنين اتهامي محتواي دو سخنراني عمومي از بنده بود.
«عدهاي به سوي قله روان شدند، همه از يك جهت بالا نرفتند. بعضي از غرب كوه و بعضي از شرق كوه و بعضي از نقاط ديگر. اندكي از آنان به قله رسيدند و بسياري در بالا رفتن تا دامنهها و صخرهها موفق شدند. در آخر هر كس شرحي از صعود خود را بيان كرد. عجيب نيست كه اين شرحها به هم شبيهاند. همه آنها به زبانهاي مختلف درباره يك حقيقت گفتند. گرچه روشهايشان گاهي با يكديگر متفاوت بود اما منظور همه صعود بود و به قله رسيدن. و اين چنين، روايتهاي گوناگوني از حقيقت و اسرار حق پديدار شد كه همه به هم شبيهاند. »
مخاطبان ما از اقشار و اديان مختلف بودند بنابراين در حرفهايم علاوه بر آيات قرآن به آيات کتاب مقدس، انجيل، گيتا و کتب مقدس اديان ديگر هم اشاره ميکردم و اين رفتار مولد اين تصور بود که نکند ما ميخواهيم اديان را با هم تلفيق کنيم. دليل ديگر آن مأموريت رسمي و آشکاري بود که ما در شرح وظيفۀ بسياري از مراکز و موسسات و تشکلهاي وابسته تعريف کرده بوديم. طوري که يکي از خطوط شرح وظيفۀ اکثر اين مراکز و افراد، نزديکي اديان مختلف بويژه اديان بزرگ و مذاهب دروني آنها به همديگر بود. در تعدادي از جلسات عمومي هم به تدريج به همين موضوع پرداختيم. واحد متمرکزي هم براي آن فعال شد. يك مركز راهبردي براي نزديكي اديان و مذاهب به يكديگر. اين مركز در كنار مراكز راهبردي ديگر فعال شد. واحدهايي مانند مركز راهبردي بررسي فرقهها و جريانات معنوي…
بر اساس اين رويکرد ما عموماً از اشتراکات اديان حرف ميزديم تا از اختلافات؛ و واقعاً اشتراکات اديان براي کساني که ميخواهند ببينند، آنقدر زياد است که با اختلافات اندک ميان آنها قابل مقايسه نيست. کتابهايي هم که موسسات ما چاپ ميکردند مربوط به معلمان همۀ اديان بود. اسلام، مسيحيت، يهود، هندوئيسم و بوديسم.
تلاش هم کرديم با ديگر واحدهايي که در ايران و كشورهاي ديگر در اين باره فعاليت ميکنند، همکاري داشته باشيم اما متأسفانه چون مبناي عمل اکثر آنها پول و کار اداري بود، تلاشهايي مرده و عقيم و کم اثر به نظر ميرسيدند. ضمن اينکه آنها به ما به چشم بدبيني نگاه ميکردند. باورشان نمي شد که جمعي بيايند و بدون اينکه از جايي پول يا دستور گرفته باشند و به دولتي وابسته باشند، در زمينۀ نزديکي اديان کار کنند.
«تعامل (…) ميان اسلام و يهود و مسيحيت ميتواند بسياري از مسائل جهان امروز را حل کند زيرا ريشه اکثر مسائل جهاني در اختلافات ايدئولوژيک است.»
در همان سالهاي اول[3] وقتي نظريۀ برخورد تمدنهاي هانتينگتون را شنيدم، نظريۀ ازدواج تمدنها را مطرح کردم. اما اين نظريه به محض مطرح شدن خود با آنکه در محدودۀ کوچکي در حد يکي دو سخنراني طرح شده بود واکنشهاي شتابزدهاي را با خود به همراه آورد. اين فقط يک نظريه در بارۀ آيندۀ تمدنها و در بارۀ راه حل مسائل تمدني، فرهنگي و ديني امروز بود در کنار نظريههاي ديگري که بنده مطرح کرده بودم اما ما سازوکارهاي منظمي را براي تحقق نظريۀ ازدواج تمدنها [پيوند تمدن ها] راه اندازي نکرديم بلکه اين را روندي ميدانستيم و هنوز هم ميدانم که به تدريج و خودبخود محقق خواهد شد. اين چيزها تدريجاً زمينۀ اين اتهام و شايعه را به وجود آورد که ما قصد داريم اديان مختلف را يکي کنيم. ميگفتند ما اسلام مسيحي [مسلمانان مسيحي]، اسلام يهودي، اسلام آمريکايي و غربي و اسلام هندويي و بودايي و شرقي را ميخواهيم راه اندازي کنيم اما اين اتهامات دروغ بود.
[2]«مذهب نیروی بزرگی است .تنها نیروی محرکه جهان . اما شما بایستی دیگران را از طریق مذهب خودشان به حرکت وادارید نه از طریق مذهب خودتان.»برناردشاو
«تمامي مذاهب به يك نقطه اشاره ميكنند كه آن خداوند است. بنابراين از هر مذهبي كه متابعت و پيروي كنيد سرانجام به خدا ميرسيد، ساناتانادارما (مذهب جاويدان) است. اين مذهب از زمان خلقت وجود داشته و زمان آغازين آن مشخص نيست. ساناتانادارما همانند يك اقيانوس بزرگ است كه هر كشوري آمده و كانال آبي را بنابر احتياج خود و اهدافش حفر كرده است… تا اين زمان مردم تنها دانش شناخت كانالهاي خود را داشتهاند؛ اما حالا خداوند به ما نشان ميدهد كه ما فقط حبابهاي روي كانال آب نيستيم بلكه حبابهاي اقيانوس عظيم هستيم. تا زمانيكه فرديت خود را نگه داريم به شكل حباب ديدهميشويم و هنگاميكه محو و نابود شويم، با اقيانوس يكي هستيم.» باباجی
«روح مذهب متعلق به هيچ زمان و مكان خاصي نيست. به اندازة خدايي كه از او صحبت ميكند نامحدود است و خورشيد آن برفراز همة گلهاي كريشنا ومسيح و همة قديسان و حتي گناهكاران ميدرخشد و امكان نامحدودي براي توسعه دارد. به واسطة آزادگي خود، همة انسانها را در آغوش لايتناهي خويش ميپذيرد. روح مذهب الوهيت نهفته در همة زنان و مردان را به رسميت ميشناسد و هدف اصلي و قصد نهايي آن ياري رساندن به انسانها در درك طبيعت راستين و الهي خويش است.» ویوکاناندا